
ماکارانی
۳ روز پیش
سرگذشت ۵ قسمت دوازدهم
دایی گفت حاجی میگه از فردا میتونی بیایی سرکار.
گفتم باشه چشم ...
اون اقا که حالا فهمیده بودم اسمشون چیه روبه من کرد وگفت...فقط من ی شرطی دارم باید بری مدرسه...
گفتم نمیرسم که هم برم سرکارهم برم مدرسه...
گفت صبحها برو مدرسه بعد از مدرسه بیا اینجا تاغروب...
گفتم باشه قبوله..
حاجی گفت نمیپرسی حقوقت چقدره...
گفتم نه فرقی برام نداره ...اندازه ی باشه که بتونم خرج خودم وکیوان روبدم کافیه...
گفت ماهی ۷۰ تومن بهت میدم کارت خوب باشه بیشترم بهت میدم.تابستونها هم ۱۰۰ تومن بهت میدم ولی باید ازصبح بیایی تا غروب...
گفتم چشم میام...
با دایی برگشتیم.رفتم بقالی به مش عباس گفتم دیگه از فردا نمیرم مغازش وکلی ناراحت شد که شاگردی به زرنگی وتمیزی وکاری مثل توکجاپیدا.
دولت به مردم کوپن میداد.هرخانواده میتونست بره با کوپن از مغازه ها خرید کنن.ی بار برنج میدادن.ی بار روغن وپنیر.حتی قند وشکرم میدادن باکوپن ها.نفتم شده بود کوپنی وباید ساعتهاتوی صف بودیم.
برای شیرم تو صف بودن مردم ازصبح خیلی زود اما خوب چون من اونجا کار میکردم سهمیه شیر هر روزمون روبدون نوبت وراحت وبی دردسر میگرفتم میرفتم خونه.
مش عباسم دست تنهابود هی میگفت نرو.حقوقتو بیشترمیدم نرو...
گفتم میخوام برم مدرسه نمیرسم بیام...
خلاصه که مش عباس راضی شد وهمون روز باهام تسویه کرد.ازش چندتا مداد ودفترخریدم.رفتیم خونه روز بعد با دایی حمید رفتیم مدرسه و با اصرار زیاد اسمم رونوشتیم وهمون موقع رفتم سرکلاس.زنگ تفریح کیوانم دیدم وخوشحال بود که باهم هستیم...
صبح خیلی زود بیدارمیشدم...ی ناهار ساده دست وپا میکردم وصبحانه رواماده میکردم با کیوان مبخوردیم وراهی میشدیم مدرسه...بعدشم با کیوان میومدیم وبراش ناهار میکشیدم وخودم راهی مغازه حاجی میشدم...
مدتی گذشت فهمیدم حاجی..مرد با خدا وبا ایمانی ...خیلی هم دست به خیربود.تا میرسیدم مغازه حاجی میرفت برای نماز مسجد بازار که نزدیکمون هم بود.مغازه تنهامیشدم.
همون فورا وبعداز رفتن حاجی زمین رومیشستم وشیشه روتمیز میکردم ودم مغازه رو اب پاشی میکردم جارو میزدم.گونی هارو مرتب میکردم .
میزم تمیز میکردم که حاجی میاد میز تمیز باشه...چای رو هم دم میزاشتم تا بیاد بهش میدادم بخوره...کم کم بیشترباهاش اشناشدم و شناختمش...
روزها گذشتن و امتحانات رو توهر سه ثلث قبول شدم با بهترین نمره.از حاجی جایزه گرفتم .جایزم این بود که منو کیوان رو برد گردش وناهار رو سه نفری توی جای خوش اب وهوا خوردیم.نمیدونستم کجاست.
حاجی خودش ماشین داشت وماروبرد همراش.بعد ها فهمیدم اسمش فرحزاد ه...خیلی کیوان خوشش اومد وبهش کلی خوش گذشت.حاجی پرسید چرا اسمت کاوه ست ولی کیوان بیشتر وقتا میگه هیوا...دواسمه هستی.خودم بهش ماجرای هیوا رو گفتم...
تابستونها از صبح میرفتم بازار سرمغازه تا غروب برمیگشتم.خیلی خسته میشدم.به حاجی پیشنهاد دادم.جای اینکه خودمون ته مغازه بشینیم میز روببریم دم مغازه وگونیهای برنج وگندم وحبوبات روبیاریم داخل.
چون بارهاشده بود.گونی پر از لوبیا یانخود یابرنج از دم مغازه بود گم میشد...
حاجی قبول کرد.وقتی نشست پشت میزش گفت به به چه بهترشد...
روزها گذشت گذشت...دیگه شبها موشک بارون میشد وتهرانم میزدن.کیوان باز اضطراب گرفته بود ودوباره خوابهای نا آروم وکابوس میدید...
هرچی سعی کردم که بهتر بشه نمیشد.فقط هر وقت اضطراب داشت شبش ماجرا داشتم.توی خواب منو خفه میکرد.
دایی بعداز چندماه برگشت اما بازم زخمی بود.چندروزی موند تا بهتر شد رفت دوباره خط...مابچه ها بزرگتر میشدیم واین جنگ دست از سرزمینمون برنمیداشت...
سال ۶۵
سحرگاه ۱۹ دی ۱۳۶۵ و همزمان با آغاز عملیات کربلای ۵ که در جاده شهید صفوی در نزدیکی منطقه شلمچه و در ۱۰ کیلومتری جاده خرمشهر به اهواز رزمنده هایی که آماده شرکت در عملیات بودند، هدف حمله شیمیایی هواپیماهای عراقی قرار گرفتند.
این خبررو از رادیو شنیدم.اصلا بهش فکر نمیکردم که دایی هم جز همین زرمنده ها باشه.رفتم خونه زندایی گفت که خبر هارو شنیدی...
گفت اره زندایی ...رادیو میگفت شنیدم...بد به دلت راه نده...دایی حالش خوبه...
گفت ان شاالله که خوب باشه...
ی چند روزی که گذشت اومدن گفتن دایی توبیمارستان بستری با زن دایی حمید و اون یکی داییم رفتیم بیمارستان.از پشت شیشه فقط گذاشتن که ببینم .
بیشترجروح ها صورت تاول زده و متورم داشتن.این تاولها حتی توی گلو و بدنشمون بود.صحنه ی دردناکی بود.بیشترشون بهشون اکسیژن وصل بود.رفتیم بادکترش صحبت کردیم.موقع حمله دایی ماسک داشته اما بعداز بمب باران یکی از هم رزماشو میبینه که حالش بده ماسکشو درمیاره ومیده به اون...شدت شیمیایی شدن دایی خیلی کمتر از بقیه بود اما ریه هاش اسیب دیده بود.
دایی گفت حاجی میگه از فردا میتونی بیایی سرکار.
گفتم باشه چشم ...
اون اقا که حالا فهمیده بودم اسمشون چیه روبه من کرد وگفت...فقط من ی شرطی دارم باید بری مدرسه...
گفتم نمیرسم که هم برم سرکارهم برم مدرسه...
گفت صبحها برو مدرسه بعد از مدرسه بیا اینجا تاغروب...
گفتم باشه قبوله..
حاجی گفت نمیپرسی حقوقت چقدره...
گفتم نه فرقی برام نداره ...اندازه ی باشه که بتونم خرج خودم وکیوان روبدم کافیه...
گفت ماهی ۷۰ تومن بهت میدم کارت خوب باشه بیشترم بهت میدم.تابستونها هم ۱۰۰ تومن بهت میدم ولی باید ازصبح بیایی تا غروب...
گفتم چشم میام...
با دایی برگشتیم.رفتم بقالی به مش عباس گفتم دیگه از فردا نمیرم مغازش وکلی ناراحت شد که شاگردی به زرنگی وتمیزی وکاری مثل توکجاپیدا.
دولت به مردم کوپن میداد.هرخانواده میتونست بره با کوپن از مغازه ها خرید کنن.ی بار برنج میدادن.ی بار روغن وپنیر.حتی قند وشکرم میدادن باکوپن ها.نفتم شده بود کوپنی وباید ساعتهاتوی صف بودیم.
برای شیرم تو صف بودن مردم ازصبح خیلی زود اما خوب چون من اونجا کار میکردم سهمیه شیر هر روزمون روبدون نوبت وراحت وبی دردسر میگرفتم میرفتم خونه.
مش عباسم دست تنهابود هی میگفت نرو.حقوقتو بیشترمیدم نرو...
گفتم میخوام برم مدرسه نمیرسم بیام...
خلاصه که مش عباس راضی شد وهمون روز باهام تسویه کرد.ازش چندتا مداد ودفترخریدم.رفتیم خونه روز بعد با دایی حمید رفتیم مدرسه و با اصرار زیاد اسمم رونوشتیم وهمون موقع رفتم سرکلاس.زنگ تفریح کیوانم دیدم وخوشحال بود که باهم هستیم...
صبح خیلی زود بیدارمیشدم...ی ناهار ساده دست وپا میکردم وصبحانه رواماده میکردم با کیوان مبخوردیم وراهی میشدیم مدرسه...بعدشم با کیوان میومدیم وبراش ناهار میکشیدم وخودم راهی مغازه حاجی میشدم...
مدتی گذشت فهمیدم حاجی..مرد با خدا وبا ایمانی ...خیلی هم دست به خیربود.تا میرسیدم مغازه حاجی میرفت برای نماز مسجد بازار که نزدیکمون هم بود.مغازه تنهامیشدم.
همون فورا وبعداز رفتن حاجی زمین رومیشستم وشیشه روتمیز میکردم ودم مغازه رو اب پاشی میکردم جارو میزدم.گونی هارو مرتب میکردم .
میزم تمیز میکردم که حاجی میاد میز تمیز باشه...چای رو هم دم میزاشتم تا بیاد بهش میدادم بخوره...کم کم بیشترباهاش اشناشدم و شناختمش...
روزها گذشتن و امتحانات رو توهر سه ثلث قبول شدم با بهترین نمره.از حاجی جایزه گرفتم .جایزم این بود که منو کیوان رو برد گردش وناهار رو سه نفری توی جای خوش اب وهوا خوردیم.نمیدونستم کجاست.
حاجی خودش ماشین داشت وماروبرد همراش.بعد ها فهمیدم اسمش فرحزاد ه...خیلی کیوان خوشش اومد وبهش کلی خوش گذشت.حاجی پرسید چرا اسمت کاوه ست ولی کیوان بیشتر وقتا میگه هیوا...دواسمه هستی.خودم بهش ماجرای هیوا رو گفتم...
تابستونها از صبح میرفتم بازار سرمغازه تا غروب برمیگشتم.خیلی خسته میشدم.به حاجی پیشنهاد دادم.جای اینکه خودمون ته مغازه بشینیم میز روببریم دم مغازه وگونیهای برنج وگندم وحبوبات روبیاریم داخل.
چون بارهاشده بود.گونی پر از لوبیا یانخود یابرنج از دم مغازه بود گم میشد...
حاجی قبول کرد.وقتی نشست پشت میزش گفت به به چه بهترشد...
روزها گذشت گذشت...دیگه شبها موشک بارون میشد وتهرانم میزدن.کیوان باز اضطراب گرفته بود ودوباره خوابهای نا آروم وکابوس میدید...
هرچی سعی کردم که بهتر بشه نمیشد.فقط هر وقت اضطراب داشت شبش ماجرا داشتم.توی خواب منو خفه میکرد.
دایی بعداز چندماه برگشت اما بازم زخمی بود.چندروزی موند تا بهتر شد رفت دوباره خط...مابچه ها بزرگتر میشدیم واین جنگ دست از سرزمینمون برنمیداشت...
سال ۶۵
سحرگاه ۱۹ دی ۱۳۶۵ و همزمان با آغاز عملیات کربلای ۵ که در جاده شهید صفوی در نزدیکی منطقه شلمچه و در ۱۰ کیلومتری جاده خرمشهر به اهواز رزمنده هایی که آماده شرکت در عملیات بودند، هدف حمله شیمیایی هواپیماهای عراقی قرار گرفتند.
این خبررو از رادیو شنیدم.اصلا بهش فکر نمیکردم که دایی هم جز همین زرمنده ها باشه.رفتم خونه زندایی گفت که خبر هارو شنیدی...
گفت اره زندایی ...رادیو میگفت شنیدم...بد به دلت راه نده...دایی حالش خوبه...
گفت ان شاالله که خوب باشه...
ی چند روزی که گذشت اومدن گفتن دایی توبیمارستان بستری با زن دایی حمید و اون یکی داییم رفتیم بیمارستان.از پشت شیشه فقط گذاشتن که ببینم .
بیشترجروح ها صورت تاول زده و متورم داشتن.این تاولها حتی توی گلو و بدنشمون بود.صحنه ی دردناکی بود.بیشترشون بهشون اکسیژن وصل بود.رفتیم بادکترش صحبت کردیم.موقع حمله دایی ماسک داشته اما بعداز بمب باران یکی از هم رزماشو میبینه که حالش بده ماسکشو درمیاره ومیده به اون...شدت شیمیایی شدن دایی خیلی کمتر از بقیه بود اما ریه هاش اسیب دیده بود.
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

پیتزای ماکارونی

ماکارونی ساده

سالاد ماکارونی ساده

حلوا زنجبیلی

ناگت مرغ آسان
